سفارش تبلیغ
صبا ویژن

psycho

شعر

(امیدوارم از این اشعار زیبای آقای پوریا میررکنی به اندازه من لذت ببرید.

البته باید یاد آور باشم که این اشعار را از

دوست عزیز وخوبم محمد صادق.ی- که خود از اهالی

ذوق و هنر هستند- گرفته ام. جا دارد از زحمتهای

ایشان برای این مجموعه به یادماندنی تشکری در خور شخصیتشان

داشته باشم،هرچند ناقابل.)

(ای دوست قبولم کن و جانم بستان                مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با آنچه دلم قرار گیرد بی تو                            آتش به من اندر زن و آنم بستان.

                          (برای تو صادق عزیز)

خانه تاریک، اتاق سیاه

من، خفقان، ترس ویک مشت آه

سرفه سیگار، کمی چای سرد

توده خاکستریک بسته درد

ساعت ازنیمه گذشته، سکوت

زمزمه تاردوتا عنکبوت

خاطره ای دور، فضایی نمور

لحظه بیداری یک بوف کور

شب که خیالش به سرم می زند

قلب شکسته تشرم می زند

آه نکش پشت خدا تا شود

قفل زبانت نکند وا شود

درهچلی سخت اسیری رفیق

 

باید ازین درد بمیری رفیق

سوختنت را به خدا هم نباز

چاره همین است بسوزوبساز

گفتمت آنروزکه دریا شدی

عاشق ماهی نشواما شدی

گفتمت اینبارخداوند تو

میبرد ازیاد تولبخند تو

راه که بازاست کمی صبرکن

جاده درازاست کمی صبرکن

عشق به جزدرد ندارد نرو

درد زن ومرد ندارد نرو

پای توگیراست عقب تربایست

دم دم شیراست عقب تربایست

رفتی وافتادی وپشتت شکست

مشت گره کردی ومشتت شکست

هیچ کسی مثل توعاشق نبود

حیف که بخت تو موافق نبود

***

شهرسراسیمه نامردی است

ریشه درد همه بیدردی است

هرچه بگندد نمکش می زنند

هرکه نمیرد کتکش می زنند

خسته ام ازخویش ازین چرک دست

این که پتورا کفنش کرده است

این که صمیمانه کنارش زدند

این که چرا گفت ودارش زدند

معجزه کن عشق تنم خسته است

وای به هردرزده ام بسته است

معجزه کن بغض گلورا گرفت

آتش سیگارپتورا گرفت

گریه ام ازدرد نداریم نیست

مشکل من بی کس وکاریم نیست

زندگی ام سوختن ممتد است

زود بیا مرگ که حالم بد است

***

آی مخاطب که صدای منی

توبخدا رمزبقای منی

آمده ای قصه بخوانم برو

قصه نخوانده برو جانم برو

هرچه بگویم به توتکراری است

گوش مکن قصه سرکاری است

با جه زمینی غرضی آمدی

آی مخاطب عوضی آمدی

تق تق درکیست که پشت دراست

روسپی بی پدرومادراست

بیوه زنی حامل پیغام جنگ

مخترع بازی الا کلنگ

حیف فقط اوست که درمی زند

سب به من شب زده سرمی زند

بازکن این درسرطان آمده

سکته ای ازجنس زنان آمده

: آمده ام باز- وجودت طلا

: سرزده بد نیست - سرت بی بلا

تا به اتاق خفه ام پا گذاشت

رفت سرضبط وگلپا گذاشت

وای چه موسیقی آدمکشی

لعبت شهوتکده خوبی خوشی

خب چه خبرحرف بزن جغد شوم

شب شب خوبی است برای هجوم

چرخ که زد دیدن او ساده شد

تازه دوزاری من افتاده شد

حکم نگاهش ترورعام بود

مردمکش جوخه اعدام بود

روح نیفتاده ترین اتفاق

می زد ازین شوق سرم را به طاق

دربدنش میل خزیدن نبود

قاعدتا روسپی من نبود

خیره شدم خیره زیباییش

خیره اندام فریباییش

لب به لب کالبدش گریه بود

گریه نمی کرد خودش گریه بود

اوده ما بود پراز گند لاش

دهکده ای مملو از بوی شاش

دره لجن زارزمین لعنتی

کوه پرازکرم هوا شهوتی

خانه ما سینه کش دره بود

خانه تمامش جسد بره بود

گله بی بره فقط توله داشت

مرگ سگی بود که زنگوله داشت

ریش پدرزبردلش چاک چاک

ازسرکارآمدنش ترسناک

خسته ای از شهرک سلول ها

آینه خورده ترین گول ها

 

چهره اوبافته با اخم بود

ذره به ذره بدنش زخم بود

سال سگ آمد زد وقحطی رسید

کاربه جایی که نباید کشید

مدم ده مردم رفتن شدند

باورمان شد که همه زن شدند

نه! پدرم این دل وآن دل نکرد

دره قحطی زده را ول نکرد

ده خفقان خیزوهوا سرد بود

پس پدرم ماند، پدرمرد بود

خانه پرازترس پرازاضطراب

تنگ سحربود وپدرمست خواب

مادرم آمد دوسه تا سرفه کرد

: هیچ نمانده چه کنیم آی مرد

دامنه در دامنه غم می چرد

گله ما توی شکم می چرد

گاو که دق کرد وندوشیده مرد

قاطرتنها نفروشیده مرد

هرچه بگوییم زنیم آخرش

باید ازاینجا بکنیم آخرش

نیست خداوند حواسش به ما

اصلا ازامروز خدابی خدا

صبح شده فکرغذا باش مرد

دیگرازاینجا تو خدا باش مرد

زنگ خروس آمد وپلکم پرید

: زنگ خروس است ومادرشنید

بچه خروسی که درین خانه نیست

گول مخورموقع صبحانه نیست

شب پرقوقولی پوشالی است

مال خروس شکم خالی است

آبی چشمش گل گرداب بود

بازصدا زد وپدرخواب بود

باز صدا زد وصدایش زدم

با لگد آرام به پایش زدم

باز... نشد مشکل ما این نبود

خواب پدراین همه سنگین نبود

داد زدم نعره کشیدم پدر

دیوقضا را ببرازروببر

بعد تو دنیا دکمان می کند

پیش همه دلقکمان می کند

مردم وبیدارنشدهیچ وقت

خانه پدردارنشد هیچ وقت

 

این همه شرمنده ما شد که رفت

پس پدرآنروزخدا شد که رفت

تازه همین که پدرافتاد ومرد

مادربدبخت مرا دزد برد

 

آی مخاطب به خدا که بس است

چشم توانگارهوایش پس است

دورشوودفترمن را ببند

بعد به ریش من وشعرم بخند

لحظه حس کردن بی دیدن است

تازه هنوزاول خندیدن است

 ***

خانه معصوم اتاق نجیب

من هیجان شوق وحسی عجیب

فرصت توضیح درین باره نیست

عشق غزل می طلبد چاره نیست

ازظلمات تهی این سفال

دخترکی زل زده درمن زلال

آینه اش زمزمه ام می کند

مرد جوانترشده ای چند سال

این همه هرثانیه سال است که

پلک زدن هم شده یک ضد حال

دزد پس آورده کمی مادرم

هرچه که مانده است برایم حلال

وپدرم ای نفسی می کشد

مات کمی هست ولی بی خیال

صبح رسیده است وفراری شده

چندش شب زوزه گرگ وشغال

پلک زدم بازکه کردم نبود

پلک زدم با کمکی مشت ومال

اوبه همین پلک زدن رفته بود

گیج ترازمکتب سوررئال

ازبدنش تا به خودم آمدم

مارخزیدم دم درکورمال

بوی نجاست وفضایی کدر

کوچه انگارکه چاه موال

گربه درحال فرارازنگاه

کیسه پاره شده آشغال

با جگری سوخته حک کرده بود

روی درخانه کسی با ذغال

عشق کلاغی است که هنگام ذبح

 

کفترکانه بزند بال بال

 

واقعا این طورکه من می خزم

بیشترک سعی کنم می گزم

گم شده پیدا کن وخود گم شده

باعث خندیدن مردم شده

درعطش درد کبابیده ام

آه سه سال است نخوابیده ام

گوش کن ازکوه ازآن دخمه زار

می رسد انگارصدای دوتار

پوست چروکیده ای ازباختن

درعربی کوه نی انداختن

مست دوتاراست وجود طلاش

می زند ونازسرانگشت هاش

هی به کجا می روی ای کوه درد

گم شده دارم بخدا پیرمرد

گمشده ای که شبی ازروزها

روح مرا برد به مرموزها

پیردوتاری پرم ازجستجو

گمشده ام را توندیدی بگو

گفت که عمریست عذابیده ام

گفت سه سال است نخوابیده ام

گفت جوان این همه راهیده ای

ازمن گم گمشده تردیده ای

گوشه دیوار بله آن ورک

زیرهمان طاق ترک درترک

پاپتی بی سروپایی کثیف

بوی تنش حامله پیف پیف

مست شرابست وجود طلاش

می خورد ونازگل چشمهاش

هی به کجا می روی ای غربتی

گمشده دارم بخدا پاپتی

گمشده ای که شبی ازروزها

روح مرا برد به مرموزها

پاپتی گیج مقدس گلو

گمشده ام را تو ندیدی بگو

گفت که عمریست شرابیده ام

گفت سه سال است نخوابیده ام

گفت پسراین همه راهیده ای

ازمن گم گمشده تردیده ای

زیردرختی که پرازهیزم است

قبرکسی خاک گرفته گم است

 

مرگ برای همه دردش یکی است

آدم مرده زن ومردش یکی است

پاک وغریبانه خرابیده است

قبرسه سال است که خوابیده است

 ***

ساکت وبی حرکت وافسرده ای

آی مخاطب نکند مرده ای

آتش سیگارپرازقالی است

پاکت تنهایی من خالی است

هی به توتون سوخته نوک می زنم

دود نباشد به تو پک می زنم

آی شما که شبتان ریسه ایست

چایی تان دسته کش کیسه ایست

توی همین خانه که بی مصرف است

چاکردربست شما درکف است

پس عوض اینکه تشکرکنید

پاکت سیگارمرا پرکنید

تق تق درکیست که پشت دراست

وای خدا این که همان دختر است

 مثل عروسی که دم بخت مرد

مثل کلاغی که پرازکفتراست

بت کده ای بت شکن وبت فروش

ازهمه هم گم شده ترترتراست

بازکن ای مرد که بعدازسه سال

لحظه خوابیدن مرگ آوراست

بازکن آری که نچاید گلت

خیس خدا آمده پشت دراست

تق تق پا تق تق دل وای نه

این که رسیده است یکی دیگراست

بیوه زنی حامل پیغام جنگ

روسپی بی پدرومادراست

 

* پوریا میررکنی

 

من از تنهایی اشباعم
لبریزم
غروبی سرد و غمگینم
پاییزم
دلم دل نیست
دریا نیست
مرداب است
که موجی هم سراغش را نمیگیرد
که نوری هم به رخسارش نمیتابد
نه شوق زیستن دارد
نه میمیرد
تو ای دریا مرا در خویش پنهان کن
به موجی گرم، مهمان کن
دلم دل نیست
دریا نیست
مرداب است

 

 

 همیشه گفتنی ما نگفتنی مانده است

اسیر قفل زبان های احتیاط نشان

 

 چند غزل زیبا از پوریا میر رکنی (نبراس ) تقدیم می گردد :

 

غزل 1 :

 

و بست مرد مسیحی در کلیسا را

برای آن که نبینند اشک عیسی را

 

صدای مردی از اطراف مصر می آمد

به دوش داشت سه فرعون غول آسا را

 

زنی که پرده ی گوش اش شنیده بود انگار

فقط عبارت « خانم بیا بیا سا» را

 

نگاه کرد  به مرد و تنش که عریان بود

و داشت شهوت قانون تلخ یاسا را

 

شروع شد و زن فاحشه قسم می داد

خدای نوح ، محمد ،مسیح و موسی را

 

« تو کیستی که چنین گریه می کنی بر من ؟»

« زنی که از همه جا رانده می شود سارا  »

 

و پله های کلیسا نظاره می کردند

هزار ضربه ی شلاق جسم فرسا را

 

چکید روی صلیب از نگاه عیسی اشک

گرفت ترس بزرگی وجود ترسا را

 

و عشق خواست بغرد که ناگهان برخاست

و بست مرد مسیحی در کلیسا را ...

 

غزل 2 :

 

آب خلیج در هیجان است و های و هو

کاکا خلج نیامده از آب کفترو!

 

باید خبر بیاوری از رفته‌ای که هست

شهری گرسنه منتظر صیدهای او

 

نه او قرار نیست بمیرد که صبحدم

قرآن به دست داشت و می‌رفت با وضو

 

با چشمهای سرخ نیا کفترو! نیا

وقتی که ناامید بیایی ز جستجو

 

شاید نگاه می‌کند از دور دختری

با چشمهای سرخ به دریای روبه‌رو

 

هی خاک می‌کند به سر و گریه می‌کند

قلیان فروش می‌رسد از راه هی عمو-

- داری چه کار می‌کنی انگار عاشقی

بابات غیرتش چه شده؟ تو حیات کو؟

 

دارد صدای هلهله‌ی کوسه می‌رسد

با رقص مرگ از دل امواج تندخو

 

صیاد صید می‌شود اینجا چه ساده‌ای

کاکا خلج کجا و خداوند زورگو...

?

شنهای ساحل از خزه پر بود و می‌رسید

تنها صدای تلخ و غم‌انگیز بغ بغو

 

افتاده بود نعش دو تا عاشق خراب

بر بیکران نعش صدفهای تو به تو

 

یک کاغذ جدا شده رویش نوشته بود؛

قولوا- دهان کوسه‌ی مسموم- تف‌لحوا

 

 

غزل 3 :

 

(مزار ،ساعت 3 ،لحظه های تنهایی

بزن  به خوان دو تا آدم تماشایی

 

صدای تق تق سنگی مدام می آمد

و زیر سقف نفسگیر تق تق پایی )

 

: درست مثل تو زیباست ،مثل من هم زشت

فرشته ایست پر از شهوت هیولایی

 

و خسته از همه وقتی به خانه می آیم

لبالب از سرطان زنان هرجایی

 

نشسته است لب حوض کوچک خانه

و می دود طرف من : سلام بابایی!

 

چقدر بد که نباشی کنار بالینش

چقدر بد که نخوانی براش لالایی

 

چقدر بد که بخوابد کنار عکسی سرد

کنار خیره ترین مادر مقوایی

 

 (ترانه خواندن شان  را گلوله باران کرد

صدای مبهم و ناجور راهپیمایی )

 

به خانه می روم اما کدام خانه؟ بگو ؟!

که سوخت خانه در آن دادگاه صحرایی

 

هنوز می شنوم خاطرات آن شب را

فرود بمب میان سه استکان چایی

 

فرار من و تو  حتی ز تانک های خودی

و مرگ نخل تو با زلف های خرمایی

 

کدام دختر کوچک در انتظار من است ؟

که جا گذاشته از خود فقط دو دمپایی

 

زمانه ریشه ی شب را نمی کند هرگز

و گور سگ پدران دهات بالایی

 

چقدر خوب که این جنگ هر سه مان را کشت

سه قبر پشت سر هم ، چقدر رویایی !